اشاره
دردوستان شهید دیالمه یک نقطه اشتراک وجود دارد و آن علاقه بی حد و حصر و شیفتگیشان نسبت به اوست. حسین کاظمی را در یک آژانس مسافرتی سفرهای زیارتی پیدا کردیم. یک آموزش و پرورشی بازنشسته اما جوان و سرحال. مصاحبه ما با او شامل بخشهایی از خاطراتش درباره روزهای انقلاب در مشهد هم می شد که به دلیل محدودیت فضای پرونده حذفشان کردیم. آمآ
کجا با شهید دیالمه آشنا شدید؟
سال 52 هر دوی ما در کنکور سراسری پذیرفته شدیم و توی خوابگاه دانشگاه فردوسی مشهد باهم بودیم و بعدها در محیط کتابخانه دانشکده که ایشان مؤسسش بود، باهم رفیق شدیم.
توی آن دوره اوضاع سیاسی دانشکده چطور بود؟
آنزمان دانشجوها یا مذهبی بودند یا غیر مذهبی وآنهایی که زمینههای مذهبی داشتند، جذب ایشان می شدند. جلساتش هم با گروههای متفاوتی بودوهیچ کس هم از آنها اطلاع نداشت. مثلاً با شش نفر جلسه داشت. اینها هر کدام موظف بودند با شش نفر دیگر و همه این هسته ها را خودش تغذیه میکردو مفاهیم اسلامی را به آنها منتقل میکرد. خودش شاگرد ویژه شهید مطهری بود و بسیارباهوش و خیلی دقیق کارهایش را برنامه ریزی می کرد. مسائل امنیتی را هم خیلی دقیق رعایت میکرد.حتی توی چند باری که ساواک دستگیرش کرد، نتوانستند چیزی از او گیر بیاورند. مثلاً هر شب یکسری اعلامیه میآورد و دستکش هم به ما میداد و می گفت اینها را بازنویسی کنید. فردا هرکدام تعدادی برمی داشتیم و من که دانشکده علوم بودم، میرفتم دانشکده ادبیات، آنکسی که دانشکده ادبیات بود میرفت دانشکده پزشکی و کسی که پزشکی بود میرفت یک دانشکده دیگر.
جلسات را با چه شیوه ای اداره می کرد؟
ابتدا یک بحث قرآنی بود. همه مجبور بودندجزئی از قرآن راپیش از جلسه مطالعه کنند. بعد سؤالاتی مطرح میکرد. بعد ازآن مقداری درباره تاریخ اسلام صحبت می کرد. بحثی هم درباره اعتقادات بود. من خودم درباره یقین تحقیق میکردم. جایزهاش، هم معنوی بود. کتاب به ما میداد. شیوه دیگرش هم تلخیص کتاب وگردآوری جزوات بود. حتی الان من یکسری از چیزهایی را که به خاطر دارم، از همان جلسات است.
مباحث سیاسی هم در این جلسات مطرح میشد؟
سنگ بنای جلسات، مسائل سیاسی بود. اما دیالمه اعتقاد داشت، اگر زمینههای اعتقادی بچهها درست نباشد در مسائل سیاسی به انحراف کشیده می شوند. مثالش را هم با مجاهدین می زد. ودر همان ایام، اطلاعات دقیقی از آنها به ما منتقل میکرد و می گفت : اینها به علت نداشتن مبانی دقیق اعتقادی، به سمت مارکسیسم، و التقاط گرایش پیدا کردند.
آیا از دل این جلسات حرکتهای عملی هم می رویید؟
ایشان اعتقاد داشت که حرکتهای دانشجویی باید از 16 آذر، به سمت 15 خرداد وحرکت امام هدایت شود. چون 16 آذر را چپی ها مصادره کرده بودند و ما مذهبی ها می خواستیم نماد دیگری داشته باشیم. قرار شد 15 خرداد را یا تعطیل کنیم یا اعتصاب. شهید دیالمه میخواست ازپتانسیل دانشجویان به نفع حرکتهای اسلامی استفاده کند. اولین حرکت 15 خرداد هم که در مسجد بنّاها [شهدا] بود، ما موظف بودیم ده نفرمطمئن رااز دانشکده های مختلف شناسایی کنیم و به مسجد بیاوریم.
چه سالی بود؟
اگر اشتباه نکنم، مرتبه اول، سال 1353 بود. اتفاقاً برخوردیم به یک مراسم تعزیه وبا یکسری اطلاعیه و اعلامیه رفتیم تو. صاحب مجلس هاج وواج مانده بود که اینها کی هستند؟بعد رفتیم به سمت چهار راه خسروی و بچههادر حال راهپیمایی، جلوی ماشینها را گرفتند، عکس شاه را پاره کردند واعلامیه ها را بین مردم پخش کردند. بعد هرکدام مأمور بودیم، سوار تاکسی ها بشویم و از مردم بپرسیم چه اتفاقی افتاده است وخودمان حجم تبلیغات را بالاتر میبردیم. مثلاً یکی می گفت صد تا بودند یکی دیگرمیگفت 200 تا و همینطور آماررا می بردیم بالا. آن بار اول، نیم ساعت نشد که چند ماشین از سربازان ویژه رسیدند ولی نتوانستند کسی را دستگیرکنند. سال بعد در پایین خیابان و سال بعد از آن باز در بالاخیابان برگزار شد. حتی در پایین خیابان مردم می گفتند ده هزار جوان آمده بودند و همه چوب آورده بودند و علیه شاه شعار میدادند! در حالی که کسی چوبی نداشت! کم کم داشت موج ایجاد می کرد و ما هم هدفمان همین بود که بتوانیم حرکت را بین مردم عمومیت بدهیم. ترس و هراسی که از بین برود و مبنا و زمینهای بشود برای حرکتهای بعد.
در این سالها دستگیر هم شدید؟
یکبار16 آذرمرا گرفتند وچند روز نگه داشتند. یک کتاب مکانیک کوانتوم با خودم برده بودم به آنها می گفتم من بچه درس خوان و روستایی هستم و هیچ خبری هم ازاین جریانات ندارم. گفتنداز شما فیلم گرفته ایم وپوشه ای را آوردند. شهید دیالمه به ما آموزش داده بود که حتی اگر عکستان راهم نشان دادند،چیزی راقبول نکنید. بعد هم نتوانستند چیزی راثابت کنندو بعد از چند روز چون جا نداشتند، تا دوازده شب نگه میداشتند، بعد آزاد میکردند و می گفتند صبح دوباره بیا!!
بجز این راهپیمائیها، فعالیتهای دیگرتان به چه صورت بود؟
هر شب از ساعت 11 به بعد یا نوار ضبط میکردیم، یاجلد کتابهارامیکندیم و جلدهای دیگر میگذاشتیم. اینها بیشتر منحصر به نوارها و کتابهای دکتر شریعتی می شد. یا کتابهایی که کمتر شبهه ایجاد میکرد. شهید دیالمه اعتقاد داشت اینها می تواند بچهها راجذب کند ولی نباید به همین کتابها بسنده کرد و باید بچه ها را به سمت منابع غنی تر اسلامی کشاند.
فعالیت مسلحانه هم داشتید؟
نه هیچ وقت.
خودش اسلحه حمل نمیکرد؟
نه، من ندیدم.
وضعیت درسی اش چطور بود؟
یک شب به من گفت ترم گذشته سر امتحان بیوشیمی دستگیرم کردند، اما حتماً باید این درس را پاس کنم. وگرنه اخراجم میکنند. من از همین درس نمره خوبی گرفته بودم و بیوشیمی ما خیلی شبیه آنها بود. جزوهاش را گرفتم، سه روز خواندم و خلاصه کردم وقرارشد شب امتحان برایش بگویم. تا ساعت 5/1 شب نیامد. چندجا جلسه داشت. خوابیدم. ساعت 2 آمد و بیدارم کرد.بلند شدم و حدود سه ساعت خلاصه درس را برایش گفتم. فردا رفت امتحان و نمره آورد و قبول شد. یا اینکه مثلاً کتابی را 2 یا 3 ساعت می خواند و بعد درباره اش 4 ساعت صحبت می کرد. همین کتاب را ما 5 روز خوانده بودیم و مثل ایشان نفهمیده بودیم.
با چه اسمی صدایش می زدید؟
وحید. وجالب است که ما دوستان نزدیکش اسم بچه هایمان را وحید گذاشته ایم. پسرمن اسمش شهاب الدین است اما توی خانه وحید صدایش می کنند. اتفاقاً داروسازی هم خواندو توی همان تالاری که به اسم شهید دیالمه است از تزش دفاع کرد.
از سفری که با شهید دیالمه برای ساخت یک فیلم مستند رفتید بگوئید.
- تابستان53 بود وامتحانات ترم بهار تازه تمام شده بود. تماس گرفت که بیا تهران. آقای صالحی از کرمان وآقای افجه ای، پسر خاله شان هم بود.باماشین پدرش رفتیم سمت زاهدان و از آنجا زابل، ایرانشهر، خاش و نیک شهر. توی نیک شهر، بنزین تمام کردیم و مجبور شدیم شب را توی یک مسافرخانه بمانیم. یادم است، همه خانهها پشه بند بسته بودند. می گفتند اینجاعقربهای بالدار دارد. بعد راه افتادیم سمت بندر و راه سی- چهل کیلومتری را هفت ساعت توی شن و خاک و … رفتیم. ساعت چهار بعد از ظهر رسیدیم بندر. اوایل مرداد ماه بود. یک شب توی اسکله ماندیم.
- برخورد کپرهانشینها با شما چطور بود؟
فکر میکردند ما از طرف دولت آمده ایم. شاه را دعا میکردند وزندگیشان را توضیح می دادند. تمام صحبتها راخود وحید آقا انجام می داد وکم کم صحبت را می کشاند به اینکه اگر همه شما بمیرید کسی ککش هم نمیگزد و تمام پولها دارد در فرانسه خرج میشود. از همین فرصت هم برای آگاه سازی استفاده می کرد. بعدها تکه هایی از این مستند را تلویزیون چند ماه بعد از انقلاب پخش کرد.
با ساواک یا مأموران دیگر حکومتی برخوردی نداشتید؟
فردای شبی که در اسکله خوابیدیم ما را گرفتند. فرمانده ژاندارمری آنجا کرمانی بود. یکدفعه آقای صالحی زد کانال سه و شروع کرد کرمانی صحبت کردن. که ما چهار تابچه دبیرستانی هستیم و... بعد وسایلمان را گشتند. ما قبل از آن نزدیک زاهدان با گروهی از سیکها بحث کردیم و آنها تعدادی از کتابهایشان را به ما داده بودند. همین کتابها باعث رهائیمان شد وخوشبختانه دوربین را پیدا نکردند. البته هرکدام را که جدا بازجویی کردند، شهید دیالمه گفته بود که بگوئیم برای خریدن ناس آمده ایم و شنیده ایم از پاکستان بخریم بهتر است.
شهید دیالمه را در این سفر چطور دیدید؟
خودش رانندگی میکرد، خودش هم فیلم برداری می کرد. وتنها کسی بود که فکر غذا نبود. واقعاً صبور و کم صحبت بود وهمه حرفهایش یادداشت کردنی بود.
سفرتان چند روز طول کشید؟
20 روز طول کشید. بعد که برگشتیم تهران، گفتم ما را که فیلم کردی! لااقل بگو با این فیلمها چکار میخواهی بکنی؟ گفت صدایش بعداً بیرون میآید. بگذار گروههای دیگر هم برسند... مثل اینکه حرکتی بود با چند گروه مختلف که قرار بود به مناطق مختلف ایران سر بزنند.
بهتر است بپرسیم شهید دیالمه چه کاری بلد نبود؟
واقعاً همینطور است. حتی فوتبالش خوب بود. کوه نورد ماهری بود. و خیلی از بچه ها را از طریق زمین های ورزش و کوهنوردی جذب کرده بود. همچنین به خاطر علائق پدرش، گیاهان دارویی را خوب می شناخت. درسش هم عالی بودو گرچه شب امتحانی درس میخواند اما نمرههایش عالی بود.
وضع خانوادگیش چطور بود؟
وضعیت مالیشان خیلی خوب بود. پدرش بسیارمنظم بود اما حتی نمیدانست نرخ نان چند است!. در خانهشان همه کارها را مادر انجام میداد. مادرش وقتی میآمد مشهد مرغ و ماهی بسته بندی میکرد و توی یخچال میگذاشت. حتی خیار میفرستاد چون میدانست اهل خرید نیست ولی اهل این چیزها نبود، وهمانها راهم بیشتر بچهها میخوردند. همیشه می گفت هرکس میخواهد خودش درست کند و بخورد. هیچ وقت نشد 10 دقیقه وقت بگذارند روی غذا درست کردن. بجای آن کتاب می خواند یا جلسه می گذاشت ویا بحث می کرد وحتی یک موضوع را برای یکی از دوستان که دیر میگرفت، ده مرتبه توضیح میداد. سحرهای ماه رمضان، فقط تخم مرغ میخورد و افطارهم چایی شیرین با نان و پنیر. او نسبت به ماها خیلی وضع بهتری داشت. مثلاً آنزمان یخچال داشت. اما واقعاً اهل زهدبود وهیچ وابستگی به چیزی نداشت. یک کتی داشت که از روزی که ما یادمان می آید، همین تنش بود. ضمن اینکه تمیزی را رعایت میکرد، همیشه عطر میزد، ولی هیچ وقت ندیدیم که پنج دست لباس داشته باشد، یک ژاکت داشت و پیراهن و همیشه همینها را میپوشید،
درروزهای پیروزی انقلاب چه می کردید؟
من سرباز بودم. ایشان هم به تهران رفته بود. یادم می آید همان روزها آمد مشهد و با بچهها بحث می کرد که اگر امام را بزنند، سرنوشت انقلاب چه میشود و شما چه کار میکنید؟ اینها را می گفت و گریه میکرد و بازمیگفت اوضاع ناجور است. تمام آرمانهای 1400ساله اسلام در حرکت امام است ولی همیشه ما به پیروزی و نصر الهی ایمان داریم. بعد از انقلاب هم رفتیم محل فعلی فرماندهی نیروی انتظامی، اول خیابان پاسداران و کمیته را تأسیس کردیم، مسئولیت اصلی هم با شهید دیالمه بود. بعد هم سپاه تشکیل شدو درهسته اولیه اش، ایشان مسئول تحقیقات بود.آقای دکتر عبدخدایی، آقای طبسی بودند و آقای صفایی هم بودند.
دلیل مخالفت شهید دیالمه با بنی صدر چه بود؟
شهید دیالمه انحرافات فکری بنی صدر را فهمیده بود وبرای شناساندن آنها خیلی تلاش کرد. ماهم خیلی تلاش کردیم که بنی صدر را وادار به مناظره کنیم، اما موفق نشدیم. بنی صدر از مناظره فرار می کرد. خیلی ها هم با اینکارمخالفت می کردند. مثلاً گروهی میگفتند امام که بنی صدر را تنفیذ کرده، شما چرا میگویید؟ وحید آقا اینها را که می شنید تا صبح نمی خوابید.
مشکل حزب جمهوری اسلامی با دیالمه چه بود؟
اواز اولین کسانی بود که درحزب ثبت نام کرد ویکی از اعضای اولیه آن بود. بچهها را هم تشویق کرد که ثبت نام کنند. اما بعد نمی دانم چه اتفاقی افتادکه ایشان را توی لیست قرار ندادند.
خبر شهادتش را چطور فهمیدید؟
آنروزها مسئول کمیته امدادبودم. رفته بودم بندر عباس، ماشینی را تحویل بگیرم. توی قم رادیو را باز کردم، اخبارخبر انفجار حزب را اعلام کردو سی کیلومتری قم اسامی شهدا را هم خواند که اسم ایشان هم جزو آنها بود. اینها را که شنیدم، دیگر نتوانستم رانندگی کنم. کشیدم کنار و یکی از بچه ها نشست پشت فرمان و مستقیم آمدیم تهران منزلشان. همه گیج و منگ بودیم. جنازهاش را آوردند. تمام بدنش سیاه و کبود شده بود. مراسمش هم در تهران ماندم و بعد با جنازه آقای دهقان آمدیم مشهد. من با آقای فردوسیپورهم صحبت کردم، میگفتند که صدای ایشان را می شنیدم در آن فریادها. گویا سقف بتنی را با جرثقیل کشیده بودند بالا و دوباره افتاده بود پایین ودراین بار دوم، خیلیها شهید شده بودند. با شهادتش، ضربه روحی شدیدی به ماخورد. واقعا دیالمه دوستانش را واکسن زد. شاید اگراونبود، به سمت مجاهدین خلق میرفتیم و یا مثل خیلی از دوستانمان اعدام می شدیم. اوهمیشه برای من یک الگو هست. یک عدم وابستگی به دنیا. با ضریب هوشی بالاتر ازجامعه و 10 سال جلوتر از جامعه. نمونه کامل یک روشنفکر مذهبی.
کلمات کلیدی:
1- پسرک کیفش را انداخته روی دوشش. کفش ها را هم پایش کرده . مادر دولا می شود که بند کفش را بندد. پاهای کوچک ، یک قدم عقب می روند. انگشت های کوچک گره شلی به بند ها می زنند و پسرک می دود از در بیرون.
2- توی ظل گرمای تابستان، بچه های محل سه تا تیم شده اند. توی کوچه ی هجده متری . تیم مهدی یک گل عقب است. عرق از سر و صورت بجه ها می ریزد. چیزی نمانده ببازند. اوت آخر است . مادر می آید روی تراس « مهدی! آقا مهدی!برای ناهار نون نداریم ها برو از سرکوچه دو تا نون بگیر.» توپ زیر پایش می ایستد. بجه ها منتظرند. توپ را می اندازد طرفشان و می دود سر کوچه .
3- نماینده ی حزب رستاخیز می آید توی دبیرستان . با یک دفتر بزرگ سیاه . همه ی بچه ها باید اسم بنویسند. چون و چرا هم ندارد. لیست را که می گذارند جلوی مدیر ، جای یک نفر خالی است ؛ شاگرد اول مدرسه . اخراجش که می کنند ، مجبور می شود رشته اش را عوض کند. در خرم آباد ، فقط همان دبیرستان رشته ی ریاضی داشت. رفت تجربی.
4- قبل انقلاب، دم مغازه ی کتاب فروشیمان ، یک پاسبان ثابت گذاشته بودند که نکند کتاب های ممنوعه بفروشیم.عصرها ، گاهی برای چای خوردن می آمد توی مغازه و کم کم با مهدی رفیق شده بود. سبیل کلفت و از بناگوش در رفته ای هم داشت. یک شب ، حدود ساعت ده . داشتیم مغازه را می بستیم که سر و کله اش پیدا شد. رو کرد به مهدی و گفت « ببینم ، اگر تو ولی عهد بودی ، به من چه دستوری می دادی؟» مهدی کمی نگاهش کرد و گفت « حالت خوبه ؟ این وقت شب سؤال پیدا کرده ای بپرسی؟ » بازهم پاسبان اصرار کرد که « بگو چه دستوری می دادی ؟ » آخر سر مهدی گفت « دستور می دادم سبیلتو بزنی.» همان شب در خانه را زدند. وقتی رفتیم دم در ، دیدیم همان پاسبان خودمان است. به مهدی گفت « خوب شد قربان ؟ » نصف شبی رفته بود سلمانی محل را بیدار کرده بود تا سبیلش را بزند. مهدی گفت « اگر می دانستم این قدر مطیعی ، دستور مهم تری می داد. »
5- قبل از دست گیری من ، برای چند دانشگاه فرانسه ، تقاضای پذیرش فرستاده بود. همه جوابشان مثبت بود. خبر دادند یکی از دوستانش که آن جا درس می خواند ، آمده ایران ، رفته بود خانه شان.دوستش گفته بود « یک بار رفتم خدمت امام ، گفتند به وجود تو در ایران بیش تر نیازه . منم برگشتم. حالا تو کجا می خوای بری؟» . منصرف شد.
6- مرا که تبعید کردند تفرش ، بار خانواده افتاد گردن مهدی . تازه دیپلمش را گرفته بود و منتظر نتیجه ی کنکور بود. گفت « بابا ، من هر جور شده کتاب فروشی رو باز نگه می دارم. این جا سنگره . نباید بسته بشه . » جواب کنکور آمد. دانشگاه شیراز قبول شده بود. پیغام دادم « نگران مغازه نباش. به دانشگاهت برس. » نرفت . ماند مغازه را بگرداند.
7- مهدی بست ساله ، دست خالی ، توی خط خرمشهر ، گیر داده به سرهنگِ فرمانده که « چرا هیچ کاری نمی کنین؟ یه اسلحه به من بدید برم حساب این عراقیها رو برسم. »سرهنگ دست می گذارد روی شانه ی مهدی و می گوید « صبر کن آقا جون . نوبت شما هم می رسه . » مهدی می گوید « پس کِی ؟ عراقی ها دارن می رن طرف آبادان .» سرهنگ لب خندی می زندو می دود سراغ بی سیم . گلوله ها ی فسفری که بالای سر عراقی ها می ترکد ، فکر می کنند ایران شیمیایی زده . از تانک هایشان می پرند پایین و پا می گذارند به فرار . – حالا اگه می خوای ، برو یه اسلحه بردار و حسابشونو برس. وقتی فرمان ده شد، تاکتیک جنگی آن قدر برایش مهم بود که آموزش لشکر 17 ، بین همه ی لشکرها زبان زد شده بود.
8- زمستان پنجاه ونه بود . با حسن باقری ، توی یک خانه می نشستیم . خیلی رفیق بودیم. یک روز ، دیدم دست جوانی را گرفته و آورده ، می گوید « این آقا مهدی ، از بچه های قمه . می رسی شناسایی ، با خودت ببرش . راه و چاه رو نشونش بده. ». من زن داشتم. شب ها می آمدم خانه . ولی مهدی کسی را توی اهواز نداش. تمام وقتش را گذاشته بود روی کار . شب ها تا صبح روی نقشه ی شناسایی ها کار می کرد. زرنگ هم بود. زود سوار کار شد. از من هم زد جلو.
9- کنار جاده یک پوکه پیدا کردیم . پوکه ی گلوله تانک. گفتم «مهدی ! اینو با خودمون ببریم؟ » گفت « بذارش توی صندوق عقب.» سوسنگرد که رسیدیم . دژبان جلومان را گفرت . پوکه را که دید گفت « این چیه ؟ نمی شه ببرینش. » مهدی آن موقع هنوز فرمان ده و این حرف ها هم نبود که بگویی طرف ازش حساب می برد . پیاده شد و شروع کرد با دژبان حرف زدن . خلاصه ! آوردیم پوکه را . هنوز دارمش.
10- دو سه روزی بود می دیدم توی خودش است. پرسیدم « چته تو؟ چرا این قدر توهمی؟ » گفت « دلم گرفته . از خودم دل خورم. اصلا حالم خوش نیست. » گفتم » همین جوری ؟ » گفت » نه . با حسن باقری بحثم شد. داغ کردم . چه می دونم ؟ شاید باش بلند حرف زدم. نمی دونم . عصبانی بودم . حرف که تموم شد فقط به م گفت مهدی من با فرمانده هام این جوری حرف نمی زنم که تو با من حرف می زنی . دیدم راست می گه . الان روسه روزه . کلافه م. یادم نمی ره.»
11- شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم . حاج آقا گفت « می خواهیم بریم سفر. تو شب بیا خونه مون بخواب. » بد زمستانی بود. سرد بود . زود خوابیدم. ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم خیالاتی شده ام . در را که باز کردم ، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند. آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد. هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم. انگار کسی ناله می کرد. از پنجره که نگاه کردم ، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دمِ صبح ، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده.
12- چند روزی بود مریض شده بودم تب داشتم . حاج آقا خانه نبود. از بچه ها هم که خبری نداشتم. یک دفعه دیدم در باز شد و مهدی ، با لباس خاکی و عرق کرده، آمد تو. تا دید رخت خواب پهن است و خوابده ام ، یک راست رفت توی آشپزخانه . صدای ظرف و ظروف و باز شدن در یخچال می آمد. برایم آش بار گذاشت. ظرف های مانده را شست، سینی غذا را آورد، گذاشت کنارم . گفتم « مادر ! چه طور بی خبر؟ » گفت ـ به دلم افتاد که باید بیام.»
13- وقتی رسیدیم دزفول و وسایلمان را جابه جا کردیم، گفت « می روم سوسنگرد. » گفتم « مادر منو نمی بری اون جلو رو ببینم ؟ » گفت « اگه دلتون خواست ، با ماشین های راه بیایید. این ماشین مال بیت الماله .»
14- به سرمان زد زنش بدهیم . عیالم یکی از دوستانش را که دو تا کوچه آن طرف تر می نشستند ، پیش نهاد کرد. به مهدی گفتم. دختر را دید. خیلی پسندیده بود. گفت « باید مادرم هم ببیندش . » مادر و خواهرش آمدند اهواز . زیاد چشمشان را نگرفت. مادرش گفت « توی قم ، دخترا از خداشونه زنِ مهدی بشن. چرا از این جا زن بگیره ؟ » مهدی چیزی نگفت. به ش گفتم » مگه نپسندیده بودی ؟ » گفت « آقا رحمان ، من رفتنیم . زنم باید کسی باشه که خانواده ام قبولش داشته باشن تا بعد از من مواظبش باشن. »
15- خرید عقدمان یک حلقه ی نهصد تومانی بود برای من. همین و بس . بعد از عقد ، رفیم حرم . بعدش گل زار شهدا . شب هم شام خانه ی ما . صبح زود مهدی برگشت جبهه.
16- می گفت قیافه برایم مهم نیست. قبل از عقد ، همیشه سرش پایین بود . نگاهم نمی کرد. هیچ وقت نفهمید برای مراسم دستی توی صو
17- مادر گفت « آقا مهدی ! این که نمی شه هر دو هفته یک بار به منیر سر بزنین . اگه شما نرین جبهه ، جنگ تعطیل می شه ؟ » مهدی لبخند می زد و می گفت « حاج خانم! ما سرباز امام زمانیم . صلوات بفرستین. »
18- خانواده ام می خواستند مراسمی بگیرند که فامیلمان هم باشند، برای معرفی دامادشان ، نشد. موقع عملیات بود و مهدی نمی توانست زیاد بماند. مراسم ، در حد یک بله برون ساده بود. بعضی ها به شان برخورد و نیامدند. ولی من خوش حال بودم.
19- همه دور تا دور سفره نشسته بودیم ؛ پدر و مادر مهدی ، خواهر و برادرش . من رفتم توی آش پزخانه ، چیزی بیاورم وقتی آمدم ، دیدم همه نصف غذایشان را خورده اند ، ولی مهدی دست به غذایش نزده تا من بیایم.
20- اولین عملیات لشکر بود که بعد از فرمانده شدن حاج مهدی انجام می دادیم . دستور رسید کنار زبیدات مستقر شویم . وقتی رسیدیم ، رفتم روی تپه ی کنار جاده . قرار بود لشکر کربلا ، سمت راست ما را پر کند. عقب مانده بودند و جایشان عراقی ها ، راحت برای خودشان می رفتند و می آمدند.رفتم پیش حاج مهدی . خم شده بود روی کالک عملیاتی . بی سیم کنارش خش خش می کرد. موضوع را گفتم. نگاهم کرد . چهره اش هیچ فرقی نکرد. لب خند می زد. گفت « خیالت راحت. برو. توکل کن به خدا. کربلا امشب راستمونو پر می کنه » از چادر آمدم بیرون . آرام شده بودم.
کلمات کلیدی:
گلوله از همه طرف مى بارید. مجال تکان خوردن نداشتیم. سه نفرى داخل سنگرى که از کیسه هاى گونى تهیه شده بود، پناه گرفته بودیم. بقیه بچه ها، هر کدام در سنگرى قرار داشتند ...
نیروهاى ضد انقلاب، مقر سپاه مریوان را محاصره کرده بودند. براى این که فرصت مقابله به ما ندهند، براى یک لحظه هم آتش اسلحه هاى شان خاموش نمى شد. همان طور که گوشه سنگر پناه گرفته بودیم و لبه کیسه گونى ها برا ثر اصابت گلوله پاره پاره مى شد، سید محمدرضا دستواره با تبسم همیشگى گفت:
- بچه ها! مى خواهید حال همه ضد انقلاب ها رو بگیرم؟
با تعجب پرسیدیم: «چطورى؟ آن هم زیر این باران تیر و آر پى جى؟!»
سید خندید و گفت: «الان نشان مى دهم چه جورى»
و به یکباره بلند شد. لبه سنگر تا کمر او بود و از کمر به بالایش از سنگر بیرون. در حالى که خنده از لبانش دور نمى شد، فریاد زد:
- این منم سید رضا دستواره فرزند سید تقى ...
و سریع نشست. رگبار تیربارها شدت گرفت. لبخند روى لب ما هم جان گرفت. سیدرضا قهقهه مى زد و مى گفت:
- دیدى چه جورى شاکیشون کردم ... حالا بدتر حالشون رو مى گیرم.
هرچه اصرار کردیم که دست از این شوخى خطرناک بردارد، ثمرى نبخشید، دوباره برخاست و فریاد زد:
- این سید رضا دستواره است که با شما حرف مى زند... شما ضد انقلاب هاى احمق هم هیچ غلطى نمى توانید بکنید...
و نشست. رگبار گلوله شدیدتر شد و خنده سیدرضا هم.
با شادى گفت: «مى خواهید دوباره بلند شوم؟».
ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان
تبیان
کلمات کلیدی:
نگاهی به خاکریزهای دفاع مقدس امروز (قسمت اول)
1. بیست سال از پایان جنگ گذشته است.
کسانی که دو سال بعد از جنگ بدنیا آمده اند امسال وارد دانشگاه شده اند و عمده جمعیت کشور کسانی هستند که بعد از والفجر 8 بدنیا آمده اند.
2. حداقل دویست و پنجاه هزار شهید جان خود را در دفاع مقدس فدا کردند.
اگر نه برای هر شهید که برای هر ده شهید کتابی منتشر شده بود بیست و پنج هزار عنوان کتاب بخش کوچکی از کتابخانه های جنگ (که هنوز وجود خارجی ندارد) را در سراسر کشور پر می کرد.
علاوه کنید به آن خاطرات ده ها هزار جانباز، ده ها هزار آزاده و صدها هزار رزمنده را و باز علاوه کنید به میلیون ها نفر اعضای خانواده های آنها و دیگرانی که در پشت جبهه بودند. اگر قرار بود نه برای هر نفر یا حتی ده نفر که برای هر صد نفر آنها یک کتاب مختصر منتشر شود ... آخرین آمار مجموعه کتب منتشره در طی بیست و هشت سال گذشته راجع به دفاع مقدس حدوداً 6500 عنوان است!
چه بخش هایی از زندگی شهدا را به یاد بیاوریم؟
3. دفتر هنر و ادبیات مقاومت که جمعی از مخلص ترین و تواناترین فعالان فرهنگی دفاع مقدس را در خود جای داده است پس از بیست سال تلاش نزدیک به 700 عنوان کتاب در این حوزه منتشر کرده است و اگر بسیاری از دیگر دستگاه های متصدی و مدعی را (که نه اخلاص شان به اندازه ی بچه های دفتر است و نه توان شان)؛ در نظر آوریم چشم انداز بیست سال آینده چه خواهد بود؟ آیا امید هست که چهل سال پس از پایان جنگ یک دهم آنچه راجع به دفاع مقدس شدنی است صورت تحقق یابد؟
علاوه کنید به این کاهش و فرسایش تصاعدی منابع را.
4. اینها که گفتیم فقط در حوزه کتاب بود و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.
5. آیا وقت آن نرسیده است (یا نگذشته است؟!) که نهضتی فراگیر برای ذخیره و استحصال گنج جنگ آغاز شود؟ آیا هزاران مسجد و مدرسه ای که هر کدام دهها شهید در خود پرورده اند نباید دفترهای ادبیات هنر مقاومت خاص خود را داشته باشند و میلیون ها تصویر و خاطره دفاع مقدس را از خط مقدم تا گستره عظیم و رنگارنگ دفاع در پشت جبهه با به کارگیری همه ابزارهای ثبت و ضبط که اکنون دیگر در انحصار قشر و گروه و طبقه خاصی نیست، ماندگار کنند؟
بیست سال بعد از پایان جنگ به انتظار که نشسته ایم؟
این سوال را از خود بپرسیم. بارها و بارها.
1. چه موقع شهدا را به یاد بیاوریم؟
در هفته دفاع مقدس یا سالگرد فتح خرمشهر یا هنگام برگزاری کنگره سرداران یا ...؟
در اردوهای راهیان نور؟
موقع زیارت عاشورا؟
هنگامی که بی حجاب ها را در خیابان ها می بینیم؟
بر سر مزارشان در بهشت زهرا یا ...؟
موقعی که عکس هاشان را در قاب یا بر دیوار خیابانی می بینیم؟
یا هنگامی که اخبار مفاسد اقتصادی یا خط فقر را می شنویم؟
2. چه بخش هایی از زندگی شهدا را به یاد بیاوریم؟
لحظات عروج؟ تشییع جنازه؟ شب عملیات؟ زندگی در جبهه؟ زندگی در پشت جبهه؟ هنگام نماز؟ رفتار با خانواده؟ رفتار سیاسی؟ رفتار اجتماعی؟
آیا شهدا فقط هنگام کشته شدن شهید بودند؟ یا فقط در خط مقدم؟
ادامه دارد.....
تبیان
منبع:مجله راه
کلمات کلیدی:
دو نفر از علما پس از شهادت بچّه ها رفتند خانه خدا و قرار گذاشتند هر کدام برای مهدی و مجید طوافی انجام بدهند. کسی که به نام مهدی طواف را شروع می کند، بعد از اتمام می آیند می نشینند، یک لحظه خستگی بیندازند، تکیه داده بودند و خانه خدا را تماشا می کردند. در عالم خواب و بیداری، می بینند آقا مهدی روبروی خانه ایستاده لباس احرام به تن، خیلی زیبا، می گویند آقا مهدی شما که شهید شده بودی چه طور آمدی اینجا؟ ایشان گفته بود: این مقام را خدا به خاطر نمازهای اول وقتم به من داده است.
به نقل از مادر شهید مهدی زین الدین
کلمات کلیدی: