گفتاری منتشر نشده از شهید آوینی |
|||||
|
کلمات کلیدی:
|
افسر امنیت پرواز با ترس و لرز به جناب سرهنگ بابایی گفت:«جناب سرهنگ! پرواز شما خارج از مقررات بود شما معاینه سالانه نشدید، عباس راحت گفت:«قبول دارم کارم غیرقانونی بود راستش یادم نبود به خدا اگه برگه بازداشت برایم بنویسی همین حالا خودم امضایش میکنم.
منبع:کتاب مردستان 4 صفحه 4
سال 1366 بود. همراه عباس به سفر حج مشرف شده بودیم. روز پرواز در فرودگاه حاضر شدیم، پس از تحویل ساکهایمان در چهره عباس نوعی پریشانی دیدم. به پای پلکان هواپیما که رسیدیم ناگهان عباس مرا صدا زد و گفت: «خانم خدا به همراهتان.» من و اطرافیان که از آشنایان و خلبانان بودند، شگفت زده شدیم، به او نگاه کردم و گفتم : «مگر شما نمی آیید؟» سرش را پایین انداخت و زیر لب آرام گفت: «الله اکبر.» من که از حرکت او گیج شده بودم گفتم: «چه میخواهی بگویی، چه شده عباس؟... عباس نکند که تصمیم داری با ما نیایی؟.» او گفت: «من نمیتوانم با شما بیایم، کشتیها باید سالم از تنگه بگذرند.» سرهنگ اردستانی که شاهد گفتگوی ما بود گفت: «عباس جان همه برنامهها جور شده، ساک تو داخل هواپیماست و از اینها گذشته در مورد خلیج فارس هم نباید نگران باشی، بچهها بالای سر کشتیها هستند.» عباس رو به من کرد و گفت: «شما بروید، خانم من هم سعی میکنم تا با آخرین پرواز خودم را برسانم.» من که میدانستم عباس از تصمیم خودش منصرف نخواهد شد به او گفتم: «قول میدهی.» او در حالی که لبجندی به لب داشت گفت: «میبینی که ساکم را هم پیش شما گرو گذاشتم، قول میدهم بیایم حالا راضی شدی ؟« بعد رو کرد به همه و گفت: «مکه من این مرز و بوم است، مکه من آبهای گرم خلیج فارس و کشتیهایی است که باید سالم از آن عبور کنند تا امنیت بر قرار باشد، من مشکل می توانم خودم را راضی کنم.» بعد ها شنیدم که عباس در طی آن مدت طرحی را به اجرا در آورده بود که چهل فروند کشتی غول پیکر از تنگه خور موسی به سلامت عبور کردند. من که بغض توان سخن گفتنم را گرفته بود و به سختی میتوانستم حرف بزنم با او خداحافظی کردم و به آرامی از پلههای هواپیما بالا آمدم، از پنجره هواپیما میدیدم که عباس نگاهش را به ما دوخته و زیر لب چیزی میگوید، اشک از چشمانش سرازیر بود و در چهره من مینگریست. چند روز بعد وقتی تلفنی با او صحبت میکردم با نگرانی پرسیدم: «چشم به در ماندهام مگر قرار نشد بیایی؟» و ایشان گفتند: «خاطرتان آسوده باشد قول میدهم که عید قربان پیش شما باشم.» و بعد هنگامی که خواستند خداحافظی کنند گفتند: «حلالم کنید. وقتی گوشی را گذاشتم تمام بدنم میلرزید، دستهایم را به سمت آسمان بلند کردم و فریاد زدم: «خدایا عباس را حفظ کن.» میدانستم که او بار سفر بسته و به دیدار خدا میرود. روز عید قربان بود. در کعبه نماز ظهر میخواندم. هنوز رکعت دوم را به پایان نرسانده بودم که حالی عجیب در من پیدا شد. دستها و پاهایم لرزید، عباس رفته بود.
منبع:کتاب پرواز تا بینهایت
راوی:خانم صدیقه حکمت |
|
سال 1361 باید پسرم به خدمت اعزام میشد، من شوهرخاله عباس بودم، و امید داشتم به واسطهی آشنایی با عباس، پسرم به جبهه اعزام نشود. وقتی موضوع را با او در میان گذاشتم عصبانی شد سه مرتبه خواستهام را تکرار کردم اما او هربار گفت:«بیاید آموزشی را در اصفهان باشد ولی بعد باید برود جبهه».
منبع:کتاب مردستان 4 صفحه 42 عنایت خدا
کار برای خدا
|
کلمات کلیدی:
|
بسم الله الرحمن الرحیم
منبع:کتاب پرواز تا بینهایت |
کلمات کلیدی: عباس=بابایی=پرواز= شهدا =خمینی =زین الدین=رمضان