سفارش تبلیغ
صبا ویژن
همه زهد در دو کلمه از قرآن فراهم است : خداى سبحان فرماید « تا بر آنچه از دستتان رفته دریغ نخورید ، و بدانچه به شما رسیده شادمان مباشید . » و آن که بر گذشته دریغ نخورد و به آینده شادمان نباشد از دو سوى زهد گرفته است . [نهج البلاغه]
کانون شهید زین الدین دانشگاه لرستان

گفتاری منتشر نشده

 از شهید آوینی


زمانی که جلسه شروع می‌شود، تازه یادشان می‌افتد که محتوای جلسه را ضبط کنند. شاید کسی فکر نمی‌کرد که چندی بعد، دیگر خبری از سید مرتضی نباشد. جلسه در جمع عده‌ای از طلاب برگزار شد و نوارِ دست دومی هم که گفت وگوها روی آن ضبط شده بود آن قدر وضعیت‌اش خراب بود که به سختی توانستیم آن را روی کاغذ پیاده کنیم. موضوع دیگری هم در این جلسه مطرح شده بود که متاسفانه نوار کفاف نداده است. به هر حال آنچه می‌خوانید مطالبی است که شهید آوینی در مقدمه جلسه ـ که ظاهراً قرار بوده سلسله‌وار ادامه پیدا کند ـ مطرح کرده است.
یکی از بزرگترین مفاسد قلبی عجب است. ان شاءالله ما به کبر گرفتار نیستیم ولی معمولاً به عجب که مقدمه کبر است گرفتاریم. عجب هم اگر خدای نکرده یک مقدار ریشه‌دار شود تبدیل به کبر می‌شود و اگر یک ذره کبر باشد انسان اصلاً به حقیقت راه ندارد.
یادم هست که حضرت امام می‌گفتند، وضعیت مردم عادی در صحرای محشر خیلی راحت‌تر از علماست، چون علما به محض اینکه علم پیدا کردند، همین علم حجابشان می‌شود. یعنی اسباب عجبشان می‌شود و نسبت به آن علم، خودبین می‌شوند ولی مردم از آنجا که برای خودشان هیچ شأنی از علم قائل نیستند، مشکلی ندارند.
این است که عجب و خودبینی بزرگترین حجاب بین انسان و خدا می‌شود. کمال بشر در فناست، فنا یعنی از آدم هیچ اثری نمی‌ماند یعنی خودش از میان کاملاً برداشته می‌شود. کسی که عجب دارد، بیشترین بعد را نسبت به حقیقت دارد به خاطر اینکه کمال قرب به خدا فناست یعنی از میان برداشتن آن خودی که در میان بنده خداست و اغلب در همین منزل می‌مانند؛ سخت‌ترین منزل هم هست و از آن نمی‌توانند بگذرند و گرفتار می‌شوند، گرفتار عجب می‌شوند و بدترین منزلها همین است. خیلی از آقایان که نمی‌رسند به دلیل عجب است. من هیچ دلیل دیگری نمی‌بینم از لحاظ اصولی هم وقتی به نتیجه نمی‌رسند، به دلیل عجب است.
یکی از دوستان می‌گفت سال 64 یا 65 بحثی راجع به ادغام جهاد وزارت کشاورزی درگرفته بود. ما آن موقع در جهاد بودیم. یک آقای روحانی از نمایندگان مجلس بسیار بر ضد جهاد حرف می‌زد و می‌گفت: باید با وزارت کشاورزی ادغام شود. برای من سوال بود که این آدم با توجه به این که روحانی است و از این نظر به او اعتقاد دارند، از چه جهت به این حکم می‌رسد و بر آن این همه تاکید می‌کند؟ یعنی چه طور به این اعتقاد رسیده و بعد چطور به این اعتقادش اصرار می‌ورزد؟ ایشان خیلی دشمنی داشت. بعد یکی از دوستان ما که با ایشان یک سفر به خارج از کشور رفته بودند تعریف می‌کرد که این آقا آنجا چه می‌کرد. من برایم خیلی روشن بود که علت اینکه کسی از این (آقایان) به اعتقادات اشتباه می‌رسد، این است که صفای روحی ندارد.
فرض کنید که نشستید علم اصولی خواندید و رسیدید؛ وقتی صفای قلب نباشد، در خدمت شیطان قرار می‌گیرد. عقل آن چیزی است که می‌تواند هم در خدمت شیطان واقع شود و هم در خدمت حضرت رحمان. مباحثی که در مورد عقل شیطانی و عقل رحمانی مطرح می‌شود، در اصول کافی زیاد است، یک موردش همان است که از حضرت صادقی علیه‌السلام می‌پرسند، اگر عقل آن چیزی است که حضرت علی(ع) داشت، پس عقل معاویه چه بود؟ این (عقل معاویه)، شیطنت است ولی خوب توی این دنیا به آن هم عقل می‌گویند که ما به عقل رحمانی و شیطانی تفسیرش می‌کنیم.
ولی واقعاً از کجا می‌شود فهمید که چه کسی صاحب عقل شیطانی و چه کسی صاحب عقل رحمانی است؟ چطور است که یکی عقلش در خدمت شیطنتش واقع می‌شود و یکی در خدمت دینش؟ چطور است که یکی به اعتقاد اشتباه می‌رسد و بعد بر آن اصرار می‌کند؟ خیلی روشن است، یعنی در واقع رابطه اصول و وصول را نمی‌شود ندید. این رابطه یعنی کسی که به حقیقت واصل می‌شود اعتقادات درستی هم دارد، هرکس هم که به حقیقت واصل نشد یعنی از نظر قلبی و روحی به حقیقت نرسید، اعتقادات اشتباهی داشته است. این می‌شود که وقتی یک نفر مثل حضرت امام می‌آید، کافی است برای این که یک دنیا را متحول کند، ایشان وقتی می‌خواست قیام کند حتی یک قیچی در جیبش نداشت، حتی یک قلم تراش یا چاقو در جیبش نبود. چطور این انسان در دنیایی که سیستم‌های جاسوسی و ضدجاسوسی پیشرفته‌ای دارد که هیچ چیز از دید آنها مخفی نمی‌ماند (در این نمایشگاه‌های خارج از کشور - اگر رفته باشید - حتی باماهواره پلاک خانه‌ها را هم نمایش می‌دهند و تمام حرکات ما را با هواپیماهای اواکس می‌دیدند و دقیق محاسبه می‌کردند و به همین دلیل هم خیلی از عملیات‌های ما لو می‌رفت) امام قیام کرد، فقط با یک عبا و عمامه؛ بدون حتی یک قلم‌تراش و یا یک چاقوی کوچک؟
علتش آن است که شخص باید به آنجایی برسد که حضرت امام رسید. وقتی به آنجا برسد که حضرت امام رسید. وقتی به آنجا رسید خودش همه دنیا را متحول می‌کند؛ به هیچ وسیله‌ای هم احتیاج ندارد. آن وقت همه قواعد و سنن واسباب در خدمت آن فرد در می‌آید.
نمی‌خواهیم اسباب را نفی کنیم، ولی مسئله نسبت اسباب با انسان کامل است. این اسبابی که در دنیا هست اعم از اشیا، شامل سنن (الهی) است، همه اینها در مقابل انسان کل خاضع است. انسان کامل در این اسباب تسخیر و تصرف می‌کند، در باطن عالم نه در ظاهرش، ظاهرش بعداً اتفاق می‌افتد یعنی اول امام در باطن عالم تصرف کرد و بعد ما آثارش را در ظاهر عالم هم دیدیم. تا زمانی که آن تغییر در باطن عالم نیفتد در عالم ظاهر شاه نمی‌رود و انقلاب نمی‌شود. در واقع اینها آثار ظاهری آن تحول باطنی است که در وجود حضرت امام شکل گرفته.
ارتباط این دو مهم است که باید بفهمیم هیچ چیز دیگر این قدر فهمیدنی نیست. بعد تازه اگر این را بفهمید، این علم به اسماست یعنی به ذات نیست. اگر به ذات علم پیدا کند، تبعات و نتیجه آن علم بلافاصله می‌رسد. اگر علم ما به ذات بود همین الان که فهمیدیم با تزکیه روح می‌شود در عالم تسخیر کرد، به آن می‌رسیدیم یعنی همین الان به صفای قلب و تزکیه روحانی و کمال انسانی می‌رسیدیم، چرا نمی‌رسیم؟
هرچه هست این میان حجاب عجب است و (انسان) متناسب با این که این حجاب چقدر غلیظ و کدر و کثیف است، به اعتقادات اشتباه می‌رسد.
این است که شما (اگر) الان دائم اصول و فلسفه بخوانید (و این حجاب از بین نرفته باشد)، فلسفه در خدمت آن کسی که می‌خواهد عالم را با شیطنت تسخیر کند، در می‌آید. مگر الان در خدمت غرب در نیامده است؟ خیلی راحت با مباحثی که در فلسفه مطرح می‌کنند، عالم را تسخیر می‌کنند. اصلاً عالم ما یک عالم فلسفی است و غرب، عالم را با فلسفه تسخیر کرده است. اگر قرار بود فلسفه آدم را به جایی برساند، پس چطور (غرب) عالم را با فلسفه تسخیر کرده است؟
فلسفه آدم را به جایی نمی‌رساند، چنان که عرفان هم نمی‌رساند، عرفان نظری هم نمی‌رساند، اصل عرفان، عرفان عملی است نه عرفان نظری. حالا «مصباح الهدایه» حضرت امام را که به نظر من بهترین کتابی است که در عالم نوشته شده است - بگذاریم وسط و آن را بخوانیم چه فایده‌ای دارد؟
فایده‌اش این است که فقط نشانه‌هایی پیدا می‌کنید که به کجا باید رسید یا آدم رابطه بین اصول و وصول و رابطه درس و بحث و آنجایی که می‌خواهد برسد را می‌فهمد، رسیدن به آن، چیز دیگری می‌خواهد. مسئله من اینجاست. ببینید من حرف‌هایی که اینجاها نوشته‌ام، مبتنی بر یافته‌هایی مجرد از سینما و رمان و تکنولوژی و تمدن جدید واین طور چیزهاست. این یافته‌ها مسلط بر اینهاست.
یعنی اگر می‌بینید این عناوین اینجا نوشته شده، علتش این است که روزگار ما روزگار این گرفتاری‌هاست؛ یعنی ما الان به این چیزها و به تمام محصولات و لوازم تمدن غرب مبتلاییم و بزرگترین مبارزه ما هم عبور از اینها و یا غلبه بر اینهاست
. علت اینکه این مباحث و عناوین را مطرح می‌کردم، این است که من یافته‌هایم را از طریق دیگری گیر آورده‌ام، از طریق سینما که به دست نیاورده‌ام. فرض کنید این را شما بخوانید و بروید سینما را یاد بگیرید. منتها اینها از جای دیگری گرفته شده (و بعد آمده تحت عناوینی) مثل سینما و رمان و... از خود اینها نمی‌شود به جایی رسید، اگر آدم از خود اینها بخواهد به جایی برسد، مستغرق در اینها می‌شود...

منبع : سایت آوینی


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کانون شهید زین الدین دانشگاه لرستان 87/12/5:: 2:44 عصر     |     () نظر
شید عباس بابائی

خارج از مقررات


 

افسر امنیت پرواز با ترس و لرز به جناب سرهنگ بابایی گفت:«جناب سرهنگ! پرواز شما خارج از مقررات بود شما معاینه سالانه نشدید، عباس راحت گفت:«قبول دارم کارم غیرقانونی بود راستش یادم نبود به خدا اگه برگه بازداشت برایم بنویسی همین حالا خودم امضایش می‌کنم.

منبع:کتاب مردستان 4 صفحه 4


حج مقبول


 

سال 1366 بود. همراه عباس به سفر حج مشرف شده بودیم. روز پرواز در فرودگاه حاضر شدیم، پس از تحویل ساکهایمان در چهره عباس نوعی پریشانی دیدم. به پای پلکان هواپیما که رسیدیم ناگهان عباس مرا صدا زد و گفت: «خانم خدا به همراهتان.» من و اطرافیان که از آشنایان و خلبانان بودند، شگفت زده شدیم، به او نگاه کردم و گفتم : «مگر شما نمی‌ آیید؟» سرش را پایین انداخت و زیر لب آرام گفت: «الله اکبر.» من که از حرکت او گیج شده بودم گفتم: «چه می‌‌خواهی بگویی، چه شده عباس؟... عباس نکند که تصمیم داری با ما نیایی؟.» او گفت: «من نمی‌‌توانم با شما بیایم، کشتی‌ها باید سالم از تنگه بگذرند.» سرهنگ اردستانی که شاهد گفتگوی ما بود گفت: «عباس جان همه برنامه‌ها جور شده، ساک تو داخل هواپیماست و از اینها گذشته در مورد خلیج فارس هم نباید نگران باشی، بچه‌ها بالای سر کشتی‌ها هستند.» عباس رو به من کرد و گفت: «شما بروید، خانم من هم سعی می‌کنم تا با آخرین پرواز خودم را برسانم.» من که می‌دانستم عباس از تصمیم خودش منصرف نخواهد شد به او گفتم: «قول می‌دهی.» او در حالی که لبجندی به لب داشت گفت: «می‌بینی که ساکم را هم پیش شما گرو گذاشتم، قول می‌دهم بیایم حالا راضی شدی ؟« بعد رو کرد به همه و گفت: «مکه من این مرز و بوم است، مکه من آبهای گرم خلیج فارس و کشتی‌هایی است که باید سالم از آن عبور کنند تا امنیت بر قرار باشد، من مشکل می‌ توانم خودم را راضی کنم.» بعد ها شنیدم که عباس در طی آن مدت طرحی را به اجرا در آورده بود که چهل فروند کشتی غول پیکر از تنگه خور موسی به سلامت عبور کردند. من که بغض توان سخن گفتنم را گرفته بود و به سختی می‌توانستم حرف بزنم با او خداحافظی کردم و به آرامی‌ از پله‌های هواپیما بالا آمدم، از پنجره هواپیما می‌دیدم که عباس نگاهش را به ما دوخته و زیر لب چیزی می‌گوید، اشک از چشمانش سرازیر بود و در چهره من می‌نگریست. چند روز بعد وقتی تلفنی با او صحبت می‌کردم با نگرانی پرسیدم: «چشم به در مانده‌ام مگر قرار نشد بیایی؟» و ایشان گفتند: «خاطرتان آسوده باشد قول می‌دهم که عید قربان پیش شما باشم.» و بعد هنگامی‌ که خواستند خداحافظی کنند گفتند: «حلالم کنید. وقتی گوشی را گذاشتم تمام بدنم می‌لرزید، دستهایم را به سمت آسمان بلند کردم و فریاد زدم: «خدایا عباس را حفظ کن.» می‌دانستم که او بار سفر بسته و به دیدار خدا می‌رود. روز عید قربان بود. در کعبه نماز ظهر می‌خواندم. هنوز رکعت دوم را به پایان نرسانده بودم که حالی عجیب در من پیدا شد. دستها و پاهایم لرزید، عباس رفته بود.

منبع:کتاب پرواز تا بی‌نهایت

راوی:خانم صدیقه حکمت

 

پارتی بازی


 

سال 1361 باید پسرم به خدمت اعزام می‌شد، من شوهرخاله عباس بودم، و امید داشتم به واسطه‌ی آشنایی با عباس، پسرم به جبهه اعزام نشود. وقتی موضوع را با او در میان گذاشتم عصبانی شد سه مرتبه خواسته‌ام را تکرار کردم اما او هربار گفت:«بیاید آموزشی را در اصفهان باشد ولی بعد باید برود جبهه».
یخ کردم و گفتم:«عباس جان این همه راه را آمدم تا پسرخاله‌ات رو جبهه نبرن .... حرفم را قطع کرد و با حالتی که نشان از خشم و تأسف داشت. گفت:«من نمی‌توانم چنین کاری بکنم از من ساخته نیست که چون فرمانده پایگاهم،‌ بچه‌های مردم را بفرستم جبهه و فامیل‌های خودم را پیشم نگه دارم.

منبع:کتاب مردستان 4 صفحه 42

عنایت خدا


 

خلبان شدن ما هم عنایت خداوند بود. دوره‌ی خلبانی ما در آمریکا تمام شده بود ولی به خاطر گزارش‌هایی که در پرونده خدمتی‌ام درج شده بود تکلیفم روشن نبود و به من گواهی نامه نمی‌دادند. سرانجام روزی به دفتر مسئول دانشکده که یک ژنرال آمریکایی بود احضار شدم، ژنرال آخرین کسی بود که باید نسبت به قبول یا رد شدنم در امر خلبانی اظهار نظر می‌کرد. او پرسش‌هایی کرد که من پاسخش را دادم. از سؤال‌های ژنرال مشخص بود که دنبال بهانه می‌گردد و نظر مساعدی به من ندارد. آبروی من و حیثیت حرفه‌ای من در گرو این مصاحبه بود. بعد از دو سال دست خالی برگشتن برایم گران بود. توی همین افکار بودم که کسی داخل شد و ژنرال با او رفت؛ با رفتن ژنرال من لحظاتی در اتاق تنها ماندم. به ساعتم که نگاه کردم وقت نماز ظهر بود با خودم گفتم که کاش در این‌جا نبودم و می‌توانستم نماز را اول وقت بخوانم. وقتی انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد گفتم هیچ کار مهمی بالاتر از نماز نیست همین جا نماز را می‌خوانم. به گوشه‌ای رفتم روزنامه‌ای پهن کردم و مشغول نماز خواندن شدم در همین لحظه ژنرال وارد اتاق شد ولی من نمازم را ادامه دادم با خودم گفتم: «هرچه باداباد هرچه خدا بخواهد همان می‌شود» نمازم که تمام شد از ژنرال عذرخواهی کردم او راجع به کاری که انجام می‌دادم سؤال کرد و من هم در جوابش گفتم که عبادت می‌کردم. پس از توضیح من ژنرال سری تکان داد و گفت: ‌مثل این‌که همه این مطالبی که در پرنده‌ات هست مربوط به همین کارهاست بعد هم لبخند زد و پرونده‌ام را امضا کرد. به احترام برخاست و دستم را فشرد و پایان دوره‌ی خلبانی‌ام را تبریک گفت آن روز به اولین محل خلوتی که رسیدم دو رکعت نماز شکر خواندم.

منبع:قافله نور شماره 98 مرداد 1387

راوی:شهیدعباس بابایی


کار برای خدا


 

در خیابان سعدی قزوین راه می‌رفتم که دیدم عباس یک پیرمرد فلجی را کول کرده می‌برد جایی پرسیدم:«کجا می‌روی عباس؟» این بنده ی خدا فامیلته؟ گفت:«نه نمی‌شناسمش دیدم کسی را نداشت ببردش حمام گفتم:«کمکش کنم یه حمامی بره». عباس روی سرش یک پارچه انداخته بود کسی او را نشناسد او واقعاً فقط برای خدا کار می‌کرد.


آخرین پرواز


 

آن روز تیمسار بابایی اصرار زیادی داشت که مهمات هواپیما کامل باشد و تا حد امکان از ظرفیت‌های آن استفاده کنیم. هم بمب داشته باشیم ، هم راکت و ...، من که قرار بود به همراه ایشان پرواز کنم از اصرار ایشان تعجب کردم ، چون هدف ما شناسایی نقطه خاصی در عراق بود و قصد شکار نداشتیم. وقتی علت اصرار شان را جویا شدم ایشان گفتند: «شناسایی می‌کنیم و در برگشت، این اهداف را هم منهدم می‌کنیم.» من خندیدم و گفتم: «خدا به خیر بگذراند.»
سر انجام پس از هماهنگی‌های اولیه هواپیما آماده پرواز شد. سوار بر جنگنده شدیم و در ابتدای باند منتظر اجازه باند فرودگاه جهت پرواز ماندیم. چند لحظه بعد آسمان نیلگون، هواپیما را در آغوش کشید. عباس زیر لب می‌گفت: «پرواز کن. پرواز کن. امروز روز امتحان بزرگ اسماعیل است.» وقتی جنگنده دل آسمان را شکافت، بابایی با زمزمه‌ای سوزناک می‌خواند: «مسلم سلامت می‌کند یا حسین یا حسین.» با رسیدن به هدفها صدای تیمسار در کابین پیچید: «کلیدهای مهمات روشن، آماده شلیک.» چند لحظه بعد جهنمی‌ از آتش در زیر پاهای ما بر پا شد. در حال عبور از دشتی بسیار معمولی بودیم که تیمسار به من گفتند: «پایین را نگاه کن مثل بهشت است.» بعد با صدایی بلند گفنتند: «الله اکبر، الله اکبر، الله اکبر.» صدای مهیبی در کابین پیچید و درد شدیدی در پشت و بازویم احساس کردم، صدای عباس ضعیف و نامفهوم به گوشم رسید که می‌گفت: «لبیک، اللهم لبیک، لبیک لاشریک لک لبیک.» و بعد از آن سکوت بود و صدای باد. هواپیما در حال سقوط بود، با تلاش بسیار آن را به حالت افقی در آوردم. با تمام نیرو فریاد می‌زدم: «عباس، عباس جواب بده.» اما جز صدای باد هیچ چیز به گوش نمی‌رسید. به برج مراقبت اعلام وضعیت اضطراری کردم. با تماس چرخ‌ها به زمین هواپیما آتش گرفت اما ماموران آتش‌نشانی به سرعت آن را مهار کردند. خلبانان و پرسنل فرودگاه به سمت هواپیما می‌دویدند. صدای موذن در بلندگوهای پایگاه پییچید، ظهر بود و عباس پر گشوده بود. همان روز در مکه عبدالمجید طیب و خلبان دادپی در مکانها و زمانهای مختلف عباس را دیدند که مشغول طواف و عبادت است در حالیکه هیچکدام نمی‌دانستند او میهمان واقعی خوان خداست. بعدها این مساله موجب شگفت همگان شد.

منبع:کتاب پرواز تا بی‌نهایت




کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کانون شهید زین الدین دانشگاه لرستان 87/11/30:: 12:27 عصر     |     () نظر

  آرمان خواهی انسان مستلزم صبر بر رنجهاست پس  یاد بگیر در راه جانبازی آرمانها باید در این سیاره رنج صبور ترین انسانها باشی

شهید سید مرتضی آوینی


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کانون شهید زین الدین دانشگاه لرستان 87/11/30:: 12:18 عصر     |     () نظر

کربلا حرم حق است و تا به بلای کربلا نیازمایند از دنیا نبر ندو کربلای امروز ما حضور در جبهه های علمی ست و ابزار این جنگ  قلم است و

 ((ن والقلم و ما یسطرون)) 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کانون شهید زین الدین دانشگاه لرستان 87/11/30:: 12:5 عصر     |     () نظر
شهید عباس بابائی
وصیت‌نامه


بسم الله الرحمن الرحیم
انا لله و انا الیه راجعون
خدایا خدایا تو را به جان مهدی (عج) تا انقلاب مهدی (عج) خمینی را نگهدار.
به خدا قسم من از شهدا و خانواده‌های شهدا خجالت می‌کشم تا وصیتنامه بنویسم. حال، سخنانم را برای خدا در چند جمله ان شاء الله خلاصه می‌کنم:
خدایا! مرگ مرا و فرزندان و همسرم را شهادت قرار بده.
خدایا! همسر و فرزندانم را به تو می‌سپارم.
خدایا ! من در این دنیا چیزی ندارم و هر چه هست از آن توست.
پدر و مادر عزیزم ما خیلی به این انقلاب بدهکاریم.
22/4/1361 بیست و یکم ماه رمضان - عباس بابایی

منبع:کتاب پرواز تا بی‌نهایت



نوشته شده توسط کانون شهید زین الدین دانشگاه لرستان 87/11/30:: 11:58 صبح     |     () نظر